
خب خب....میخوام فصل اول رو اینجا تموم کنم 😹✌♡♡ ولی فصل بعدی پر انرژی تر از قبل برمیگردم ^-^♡♡♡♡♡
خب تا همونجایی بودیم که هری گفت اسنیپ میدونه توی نامه چی نوشته ^-^ بریم ادامه : هاگرید دستش را به نشانه نمیدونم به هری ، رون و هرماینی نشان داد. رون به موهای هویجیش دست کشید و آنها را به هم ریخت و همینطور داشت به دور و برش نگاه میکرد. در همان موقع ، رون به پنجره نگاه کرد و نوری را دید که نظرش را جلب کرد. او سریع به سمت پنجره رفت. همان موقعی که صورت کک و مک دارش را به شیشه پنجره چسباند ، آن نور به عقب رفت. هاگرید از صندلی بلند شد و تیکه ای از لباس رون را گرفت و او را به عقب کشاند. رون هنوز به بیرون پنجره خیره شده بود. هری که با نگاهی که انگار دارد فیلی را میبیند که در یک کوزه کوچک جا شده است ، به رون نگاه میکرد. همان موقع هری از جایش بلند شد و دوان دوان به سمت در کلبه هاگرید رفت.
هری در کلبه هاگرید را محکم باز کرد و به بیرون کلبه رفت. هرماینی دوان دوان به دم در کلبه آمد و همانجا ایستاد. هری آن نور را دید چشم های سبز رنگش از هَدَقه در آمد. هری دوان دوان به سمت نور رفت. وقتی هری به سمت نور رفت هرماینی از دم در هاگرید خارج شد و اسم هری را فریاد زد. رون به عقب عقب از پنجره دور شد و به سمت در کلبه رفت. رون وقتی از در خارج شد به سمت هری دوید. هرماینی فریاد زد :(( رون نرووووووو )) اما گوش رون به این حرفا تنگ بود. هرماینی سرش را تکان داد و گفت :(( از دست شما پسرا!!!!! )) و به سمت هری و رون دوید.
هاگرید که نمیدانست چه کار کند از کلبه خارج شد. او با نگاهی که انگار کسی دارد کاری را به زور به او میسپارد ، به آنها نگاه میکرد. او خواست به سمت آنها برود تا خطری آنها را تهدید نکند. همان موقعی که هاگرید خواست بدود ، قدم اول را که گذاشت ^ شترق ^ هاگرید به زمین افتاد. او به پایش نگاه کرد و دید یکی پایش را بسته است. همان موقع که هاگرید داشت تلاش میکرد که بلند شود ، زنی را با موهای شلخته و پلخته و با لباس هایی کهنه را دید. او بلاتریکس لسترنج بود که طناب به پای هاگرید بسته بود.
بلاتریکس چوب دستیش را چرخاند و به سمت هاگرید رفت. او طوری خندید که صدایش از لای درخت های پشت کلبه هاگرید هم رفت. ^ درهمان لحظه ^ هری ، رون و هرماینی که هنوز داشتند پشت سر هم می دویدند ، صدای خنده بلاتریکس را شنیدند. در همان لحظه هر سه آنها سر جایشان وایسادند. هری به پشتش نگاه کرد و فهمید که جون هاگرید در خطر است. هرماینی با نگاهی پر از اضطراب و استرس به آن دو نگاه کرد و عقب عقب داشت قدم میزاشت. در آن جا می توانستید صدای رعد و برق را بشنوید. هرماینی آهی کشید و گفت :(( بهتر نیست برگردیم؟!!! من این صدا رو میشناسم!!!! این صدا به هیچکس رحم نداره!!!! )) هری لب هایش را بهم فشورد و گفت :(( اما شاید اون نور به نامه ربط داشته باشه!!!! ))
هرماینی که بغضش در گلویش گیر کرده بود گفت :(( یعنی اون نور که ما نمیدونیم چی هست از جون بهترین دوستت مهم تره؟!!! )) هری همینجور داشت به هرماینی نگاه میکرد. باران هی شدید تر و شدید تر میشد. هرماینی به عقب رفت و دوان دوان به سمت کلبه رفت. رون همان موقع فریاد زد :(( نه هرماینی این کار میتونه خطرناک باشه!!!!! )) اما گوش هرماینی هم به این حرفا تنگ بود. رون سرش را به هری برگرداند و آهی کشید. او سرش را برگرداند و عقب عقب به سمت هرماینی دوید.
هرماینی که همه جایش خیس شده بود ، داشت به سمت کلبه میرفت. کلی درخت جلوی هرماینی بودند. ولی او شجاعانه از کنار آن ها رد میشد. او جوری داشت میدوید انگار اختیار پاهایش دست خودش نبوده!!!! هرماینی سرعتش را بیشتر کرد تا پایش پیچ خورد و ^ شترق ^ هرماینی به سمت چپ افتاد. او بعد از اینکه افتاد انگار نمیتوانست پاهایش را حس کند!!! هرماینی سرش را بالا آورد و چوب دستیش را دید که بر آن زمین گلی و کثیف افتاده است. او داشت با دست هایش به جلو حرکت میکرد تا اینکه رون را دید که داشت کمکش میکرد تا بلند شود.
هرماینی به سختی با کمک رون بلند شد. رون چوب دستیش که کلی گِل روش نشسته بود را به هرماینی داد. هرماینی لبخندی زد و تشکر کرد. هرماینی با تعجب به رون نگاه کرد و گفت :(( پس هری کجاس؟!!! )) رون دهنش را باز کرد و گفت :(( نمیدونم!!!! )) هرماینی با صدای بلندی اسم هری را صدا زد اما کسی جواب او را نداد. هر دو آنها نگران هری شدند. جوری که انگار داشتند از امتحان معجون ها برمیگشتند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود آجی جون 💜💜
مرسی آجی جونم 😻♡♡
عالی بود که
مرسی کیوتم 😻♡♡
خیلی عالی و قشنگ بود😻❤✨🌈💖 کجاش چرت بود؟😐💔 راستی باران جون اشکالی نداره آجی صدات کنم؟💖
مرسی لی لی جون 😻♡♡ نمیدونم 😹✌♡♡ حتما اتفاقا خیلی هم خوشحال میشم اگه دوست داری سنم رو هم بدونی من 15 سالمه 😘♡♡♡♡♡♡
خوشبختم آجی باران💖 من اسمم نیلوفره✨🌈 فکر کنم اینو میدونی؟
منم خوشبختم آجی لی لی 😽♡♡